این آهنگ ، یکی از آهنگایی هست که واقعا از صمیم قلبم دوست دارم و حسش میکنم . برای شما هم به اشتراک میزارم :)
متنش رو هم توی ادامه ی مطلب میزارم .
ادامه مطلب ...بی خوابی یکی از بزرگترین مشکلاتی هست که باهاش دست و پنجه نرم میکنم ، ولی یه پارادوکسی اینجا هست و اونم اینه که نیمی از من واقعا عاشق شب بیداریه ! و نیمه ی دیگم خودمو سرزنش میکنه که زود بخواب و داری به خودت آسیب میزنی و واقعا هم آسیب میزنم چون شب تایمیه که تو کاملا بی دفاع هستی! بی دفاع در مقابل هجوم بی رحم افکارت .فکر کردن به خودیه خودش بد نیست ، ولی فکر کردن مضاعف و اونم بارها و بارها سر مسائل به خصوصی اشتباهه!
نمیتونم کنترلش کنم ، متاسفانه یکی از مسائلی که نمیتونم کنترلش کنم و واقعا میخوام که قدرت کنترلشو داشته باشم افکارم هستن ! چون افکار به اوضاع و احوالت تبدیل میشن و تورو شکل میدن .
گاهی فکر میکنم که من بارها توسط خودم قضاوت میشم ، نه به طور آشکار ولی درون خودم حس میکنم که انگار "من"های دیگه ای هستن و سعی میکنن من رو به سمت جلو هل بدن ! به من یادآوری میکنن که باید چیکار کنی و به کجا برسی ... شده بارها جلوی آیینه رفتم و صداهایی تو وجودم میپیچن که به خودت بیا ، فلان اشتباهو نکن ، عادت های خوب در خودت ایجاد کن، آدم های بد زندگیت رو حذف کن ، مبارزه کن ، به خودت بیا !
میدونی انگار عده ی زیادی ناظر من هستن ، کاش میتونستم بهتر توصیفش کنم ، حقیقتش توصیف هزارتوی وجودم برای خودمم سخته . اما تا مادامی که بتونم سمت آرزوهام برم خوشحالم . اینکه بدونم دارم برای زندگیم ، برای اهدافم تلاشم میکنم منو خوشحالم میکنه، درسته هزاران بار خودمو توی این مسیر گم کردم و ... اما لامصب زندگی یهو خیلی بد بهت ضربه میزنه ! از همه چی زده میشی ، مثلا یهویی چیزی یا کسی که عاشقش هستی بهایی هست که باید برای رسیدن به اون مقصد بپردازی و ترکش کنی ... خیلی فکر کردم با خودم واقعا ارزششو داره؟ که از عشقت دست بکشی تا به هدفت برسی؟ تقصیر من نیست ، زندگی ما تو این کشور بر اساس اما و اگر های فراوانی داره شکل میگیره... و ما سعی میکنیم از فرصت های توی زندگی با چنگ و دندون بالا بریم تا به ذره ای آرامش برسیم .خیلی ترسناکه ...
زندگی واقعا بی رحمه ! و من هر شب هر شببب با خودم فکر میکنم که چرا زندگی باید اینطوری باشه ؟؟ چرا اینقدر بی رحم؟؟ اگه برای همه بی رحم نیست چرا برای من ؟؟ چرا برای x ؟ چرا برای y ؟ یعنی خون بقیه از ما رنگین تره؟ و ما باید مدام توی این چرخه ی روزانه ی نفرت و درد باشیم؟ بارها خواستم خودمو گول بزنم اینا همه حکمتی توش هست . ولی واقعا چرا باید با درد همراه باشه .. خواستم خودمو با سرنوشت گول بزنم ولی نمیشه و قانع نمیشم ! شاید روزی به این مسئله که سرنوشت در زندگیم دخیل هست پی بردم ولی الان نه! من هنوز دنبال جوابم . من آدم کمالگرایی در زمینه سوالاتم از زندگی هستم و باید کامل قانع شم .
شاید بخاطر شخصیتمه که زندگی برام سخته چون نمیتونم از حقایق چشم پوشی کنم . نمیتونم چشامو ببندم و توی فانتزی های قشنگ سِیر کنم... و مدام به مسائل اطرافم فکر میکنم ! و هر شب این اتفاق دوباره میوفته و من هستم و هزاران سوال بی جواب . منم در پی معنی زندگی. منم دست خالی در مقابل افکارم که هر شب حرفاشونو میشنوم.
از وقتی که تست کرونام مثبت شد خودمو تو اتاقم حبس کردم تااا دیشب که بالاخره توسط یکی از آشنایان تونستم پیش دکتر وقت بگیرم ( از طرف مرکز بهداشت شهر ، همه کسایی که کرونا دارن پیش متخصص داخلی-عفونی ارجاع داده شدن) خلاصه دیشب ساعت ده رفتم دکتر و حقیقتش همون لحظه ی ورود به ساختمونش هم احساس بدی داشتم ، از پله ها که داشتم میرفتم بالا خدا خدا میکردم که خلوت باشه اما خب تقریبا میتونم بگم شلوغ بود ، و باور کنین اصلا خوب نیست چندین نفر رو که کرونا دارن باهم ببینین! بیرونه دَر منتظر موندم تا منشی اسممو صدا بزنه و برم داخل. حالا چند نفری هم بیرون بودن مثل من و تعریف میکردن برای هم دیگه ..." آرهه من چند روزه اصن نمیتونم خوب نفس بکشمم خیلی تب دارم فلان بسار..."
اونوقت یکی دیگه تعریف میکرد " خبر داری فلانی کرونا داشت سکته کرد مُرد؟؟ " حالا منم اونجا واستاده بودم و گرمای طاقت فرسای اون ساختمون رو اعصابم بود و این حرفام حالمو بدتر میکردن! خلاصه یه ساعت گذشت و نوبتم شد و رفتم داخل دکتر هم منو میشناخت از مشتری های استخر بود و بلیط میدادم بهش . تبمو گرفت و انگشتمو گذاشت لای یه دستگاه نمیدونم چی بود و پرسید حالت چطوره و وقتی بهش گفتم که ته گلوم یک مقدار میخاره و زود خشک میشه ، گفتش که یه هفته دیگه استراحت کن و میتونی دیگه تموم کنی قرنطینه ی خونگیتو و بری سرکار . و اینم گفت که فقط نکات بهداشتیو رعایت کن و نگران هم نباش. حالا نمیدونم چقدر میتونم اعتماد کنم به حرفش ولی خب خودم احساس میکنم که حالم خوبه و بهتر شدم . اما خب همچنان رعایت میکنم تو خونه هی دست و صورتمو میشورم و سعی میکنم تا حد امکان فاصلمو با خانواده رعایت کنم .
من اصلا برای خودم مهم نیست که کرونا گرفتما! ولی اینو بگم که هروقت بابا یا مامانم توی خونه گلوشونو صاف میکردن یا یدونه سرفه میزدن و عطسه میکردن من هی نگران میشدم !و بهتون صادقانه میگم که خیلی خیلی حس بدیه ! میگفتم نکنه یه وقت من باعث شم خانواده چیزیشون بشه ... احساس میکردم که خیلی خطرناکم براشون ، کلا تا کرونا نگیرین نمیتونین این حس رو تجربه کنین ، که البته آرزو میکنم که هیچوقت درگیر همچین مسئله ای نشین چون واقعا مزخرفه ! دو هفته ی تمام توی اتاقم بودم و نهایت رفت آمدم طی کردن مسیر اتاقم تا دستشویی بود ! غذا هم که میخواستم بخورم ، غذا رو میذاشتن دم در اتاقم :)) کلا مثل زندانیا داشتم زندگی میکردم البته این وسطا دلتنگ میشد با ماسک با رعایت فاصله میرفتم یه سلام و علیکی میکردم .
از هفته ی دیگه هم میرم سرکار . خودم از اینکه توی این اوضاع برم استخر کار کنم ناراضیم ولی زنگ زدن و گفتن باید بیای ، مشتری هم نداریم ، و فکر میکنم که تا ماه آینده دوباره استخر تعطیل میشه ...
در مورد کرونا این دوتا لینک زیر هم بخونین خوبه :
پایان قرنطینه خانگی چه شرایطی دارد؟
ازتون خواهش میکنم رعایت کنین ، به فکر خودتون نیستین به فکر خانوادتون باشین من خودم فکر میکردم نمیگیرم با اینکه کلی رعایت میکردم ولی من که رعایت کردم و ماسک میزدم و کلی دست و صورتمو میشستم گرفتم ! حالا چطوری نمیدونم ولی این حقیقتیه که در حال حاضر وجود داره و اونم اینه که باید رعایت کنین ماسک بزنین ، دست به صورتتون نزنین ، دست و صورتتون رو چند بار در روز بشورین ، آب زیاد بخورین .
مدتی بود که میخواستم کتاب قهوه ی سرد آقای نویسنده رو بخونم ، که دیشب بالاخره شروع کردم به خوندن و همون صفحات اول چند خطش منو مجذوب خودش کرد .
"عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو توی یه کافه ی شلوغ میمونه، اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی باید چشم هات رو ببندی و از بقیه ی صداها بگذری و اون هارو نشنوی، صدای خنده ها، گریه ها، به هم خوردن فنجون ها...تو واسه م اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم."
دیشب فقط تونستم چهل صفحشو بخونم بعدش دیگه از شدت بیخوابی بیهوش شدم . به هرحال تا اینجاش که بنظر میرسه کتاب خوبی باشه :)